لیلیا عبدالمالکیلیلیا عبدالمالکی، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

پرنده کوچک خوشبختی

کودکم!

 

 

 

 

تو...

آسمان آفتابی من                                  

اوج دلخواه من

بستر گرم من                                                                           

دلپذیرترین هدیه من

اوج احساس من                                                                    

بهترین دوست من

تا پایان عمرم

مایه ی الهام من

مقصود من

نور درخشان من                                    

شب و روز من

شفادهنده ی دل من

فرونشاننده ی خشم من

تسکین دهنده ی درد من

هیجان بهاری من

جواهر بسیار نادر من



قلب و روح من

کامل کننده ی زندگی من

کمربند ایمنی من

بهترین شانس من

انرژی دهنده ی من

اشتها زای من

خورشید پگاه من

سرگرمی غروب من

شریک رقص من

باغبان قلب من

سرچشمه ی خنده ی من

آغاز و پایان من

فرستاده ی آسمانی من

آتش سوزان من

بزرگ ترین آرزوی من

همراه روح من

سرانجام شیرین من

محبوب رویایی من

ارزشمند تر از دیگران _ برای من

اطمینان خاطر من

عقل سلیم من

دلیل زیستن من

تا زمانی که بمیرم

اگرچه اینها را نمی دانی!

 


                                    برگرفته از کتاب " لطفا پدر و مادر خوبی باشید! "

 

 

 

بابايي من

روزها ميگذرن و ليليا ي من بزرگتر ميشي . كم كم بوي بهار مياد و سال به اخر ميرسه . تو جوون ميشي و من و بابا پير ... بابا هيچ وقت دلش نميخواد تو بزرگ شي هميشه به شوخي ميگه كاش يه دارويي بود به دخترم ميدادم ميخورد كه بزرگ نشه اما بعدش پشيمون ميشه و خودش جواب حرفشو ميده و ميگه لذت پدر بودن به ديدن بزرگتر شدنه بچشه . يادم مياد اون روزي رو كه به دنيا اومده بودي چقدر خوشحال بود خيلي خيلي خيلي ذرق پدر شدن داشت اونقدر كه همه پرستا رها و دكترها تعجب كرده بودن و ميگفتن مگه چند ساله ارزوي بچه شدن داشته باباي ليليا كه اينهمه خوشحاله . خبر نداشتن بيچاره ها كه بابايي تو از اون بابايي هاي پر از احساسات عشقولانس . بعضي وقتا حسوديم ميشه به اين همه عشق پدري ه...
4 اسفند 1392

قدم

از وقتی 1 سالت تموم شد همه تلاشتو می کردی تا بتونی راه بری اما من و بابا از ذوق راه رفتنت کلی جیغ و داد می کردیم و تو هم می ترسیدی و منصرف از قدم برداشن.   اما بعدش خودمونو کنترل کردیم و بهت کمک می کردیم تا بتونی به راه رفتنت ادامه بدی یواش یواش از 2 3 قدم برداشتن شروع کردی و تا حالا که 13 ماهت شده و از ذوق راه رفتن صبح تا شب راه میری و پاهات و نگاه می کنی فکر کنم مرحله بعدی دویدن باشه و باز داد و بی داد من و بابایی و باز ذوق کردن خودت به کاری که می کنی...   شیرین تر لحظش می دونی کی ه ؟ وقتی که راه می ری از پشت نگات می کنم ، پاهاتو خیلی با مزه جلو و عقب می کنی دلم غش می ره برات بدو بدو می کنم بگیرمت و هاپولیت کنم اما زودی از دس...
15 بهمن 1392

بدون موضوع

فكر كنم اخرين باري كه برات نوشتم چهار ماهه پيش بود . حالا ديگه كم كم بيست ماهگيت داره به اخر ميرسه و به دو سالگي ت نزديكتر ميشيم اين قافله عمر عجب ميگذرد . تقريبا يك ماه ميشه كه ديگه مي مي نميخوري يعني از روز دهم دي ماه دلم ميخواست يه كوچولو بيشتر بخوري اما وزنت خيلي پايينه و مي مي خوردنت بيشتر شده بود و غذا كمتر ميخوردي اين شد كه كم كم از سينه گرفتمت . شب اول واقعا سخت بود هر دو مون با هم گريه ميكرديم حتي وسطاي شب وقتي بي تابي تو ميديدم منصرف ميشدم و دلم ميخواست دوباره بهت شير بدم اما چاره اي نبود بالاخره اين اولين شب چه الان چه هرقت ديگه اي بايد ميگذشت و صبح ميشد صبح شد و اولين شب بدون شير خوابيدي كم كم عادت كردي و الان هر وقت يه جورايي نا...
15 بهمن 1392

دومین پاییز

تابستون رفت و دومین پاییز زندگی دخترم اومد   روزهای خیلی خلی شاد رو بهمون هدیه می دی با خنده هات شیرین زبونیات غلط و غولوط حرف زدنات صدای خنده هات بوس های صدا دارت                             وایِِِِِِِِِِِِِِِِِِــــــــــــــــــــــــــــــــــی گریه های بی امونت از تو مچکرم
15 بهمن 1392

لیلیا در کیش

خیلی خیلی بهمون خوش گذشت خیلی اروم بودی مثل همیشه من و بابایی رو همراهی کردی تو سفر فقط عاشق اون قطره های عرق رو صورت شده بودم اون نگاه پر از تعجبت به دریا... عکس شماره 1 : لیلیا خانوم زیاد اهل خرید نیست البته فعلا واسه همین باید یه جوری سرگرمش کرد تا مامانی عاشق خرید ، بتونه کیفشو بکنه . به نا چار از جناب ماشین کمک گزفتیم عکس شماره 2 هم که خود گویای همه چیز هست   عکس شماره4 :  شهر تاریخی کاریز عکس شماره 5 : درخت پیر اما زیبا ...
15 بهمن 1392

نقاش کوچولو

از وقتی رفتی مهد کلی نقاشی می کنی و خیلی هم علاقه داری واسه همینم دیوارهای خونه و میز و کف خونه و مبل  رو کردی دفتر نقاشی تنها جایی که اثری از خط خطی هات نیست دفترته شیطون بعدشم می دویی میری سراغ کشو دستمال ها و دستمال به دست می ایی که پاکشون کنی   امروز هم با رنگ انگشتی تمام صورت منو قرمز کردی و کلی ذوق زده شده بودی حتی نمی ذاشتی من از جام بلند شم هی می گفتی اه اه اه بیش بیش یعنی بشین تا من کارمو بکنم مامان خانوم   ...
15 بهمن 1392

مهد کودک

دخترک زیبای نمکی من لیلیا   1 ماهی میشه که با هم میریم کارگاه مادر و کودک چشات و گرد نکن همون مهده خودمونه که اسمش یه ذره فرق داره اونجا با هم کلی بازی می کنیم و دوست پیدا کردی یه ذره هم از خجالت و ترست کمتر شده انقدر تو اون 1 ساعت شیطونی می کنید که اصلا نمی فهمیم چطوری می گذره جز عمرم حساب نمی شه اونقدر که لذت داره مربی ت اسمتو گذاشته خوش تیپ ریزه وقتی هم که موقع خداحفظی می شه بای بای و فرستادن بوسه از طرف شما دل همه رو شادتر میکنه امروز هم که جشن اب بود و اولین بار بود تو استخر می رفتی انقدر خوشت اومده بود که نمی خواستی بیای بیرون این اقا پسر دوست لیلیا که داره خودشو یواش یواش بهش نزدیک می کنه وبعد از چند دقیق...
15 بهمن 1392