باز هم با هم رفتیم اتلیه
خیلی وقت بود که می خواستم دوباره ببرمت اتلیه اما منتظر بودم که نشستن یاد بگیری . بابایی هم سرش یه ذره شلوغ بود و دلش می خواست باهامون باشه تا بالاخره 21 بهمن ساعت 3 رفتیم .
وقتی از در رفتیم تو خاله که عکس ازت انداخته بود قبلا نشاختت ، وقتی بهش گفتم که لیلیا خانومی کلی تعجب کرد و گفت مثل نوزادیات ناز و خوشگلی بعدش بغلت کرد و تو هم زود باهاش دوست شدی ...
3 ساعت طول کشید تا خاله ازت عکس گرفت تو هم هر کاری دلت خواست کردی و همه جارو به هم ریختی اما خاله خیلی مهربونی می کرد حتی یک بار هم رو پتوشون جیش کردی اما باز خاله با مهربونی اونجا رو تمیز کرد .
با همه دوست شده بودی و براشون می خندیدی ولی تا دوربین رو می دیدی اخمات می رفت تو هم اخه از دوربین خیلی بدت میاد به خاطر فلشش تو خونه هم همینطور هستی ... اما من و بابایی کلی ادا دراوردیم تا یه لبخند کوچولو روی غنچه لبات بیاد ... کم کم خسته شدی و شروع به نق نق کردن ... منم زودی لباساتو پوشیدم و اومدیم خونه تو ماشین یه ذره می می خوردی و تا خونه تو بغلم خوابیدی .
من و بابایی هم حسابی خسته شدیم اما می ارزید ... حالا یه عالمه عکسای خوشگل داری .
قرار شده واسه 1 سالگی ببریمت باغ واسه عکاسی اما این بار با لباس های گل گلی