لیلیا عبدالمالکیلیلیا عبدالمالکی، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

پرنده کوچک خوشبختی

سیب هم خوشمزس ها

امروز سیب خوردی ، سیب قرمزم    ... هورااااااااااا چقدرم دوست داشتی . شما که قاشق رو می دیدی گریه می کردی با ولع زیاد می خواستی قاشق رو قورت بدی عاشقتم*************************     ...
12 دی 1391

اولین برف در اولین زمستان

3 روز دیگه مونده تا 6 ماهگیت تموم شه یعنی نیم سالگیت فرشته من . بعد از چند روز بارش بارون امروز تو تهران اولین برف بارید البته تو این منطقه که ما هستیم همیشه زودتر از جاهای دیگه تهران برف میباره . چه خوب که امروز جمعه بود و من و تو و بابایی رفتیم فشم . اونجا برف بیشتری بود و خیلی هم سرد. عزیزم این اولین برفی بود که تو دیدی . وقتی پشت پنجره بردمت تا اونو ببینی ، چشمای خوشگلتو گرد کردی و زل زدی به آسمون و مثل همیشه تعجب کردی از این همه سفیدی.      امیدوارم 100 ساله شی و هر زمستون برف ببینی و لذت ببری. ...
10 دی 1391

نخستین بابا گفتن لیلیا...

سلام لیلیای عزیز .الان که دارم این مطالبو مینویسم توی کری یری ومامانی هم بهت حریره بادوم میده وتو هم داری آواز میخونی .امروز جمعه دهم آذر ماهه .بعداز ظهر یک ساعت خوابیدی و ما ناهار خوردیم و ساعت 4.30 همه با هم رفتیم بیرون خیابون صنایی .اونجا لباس نی نی میفروشن  .همه مغازه هارو گشتیم شما بغل بابا بودی هر کس شما رو میبینه چند دقیقه وامیسته ونگات میکنه وکلی ذوق میکنن .... به خاطر چهره خیلی زیبایی که داری ومثل فرشته ها میمونه ولباسای خیلی شیک وآنجنانی که مامانی برات میخره چشم همه رو برق میندازه  .خلاصه بگم برات نفسم .. خییییییلللییی جیگر شدی .. مامانی براتون چند تا لباس خوشگل خرید وبرگشتیم به سمت خونه .توی ماشین توو بغل مامانی بودی و...
10 دی 1391

اولین پست

    الان که دارم مینویسم در خواب نازی دخترم و هوا بارانیست . خیلی دوست داشتم یک وبلاگ برات درست کنم اما بلد نبودم اما امروز از دوستم یاد گرفتم ولی مدیریتشو زیاد بلد نیستم اما دارم سعی می کنم یاد بگیرم تا بتونم برات بهترین وبلاگ رو بسازم . ...
9 دی 1391

غذا خوردن نانازی

از دیروز غذا خوردن رو شروع کردی و کم کم داری به مزه ها اشنا می شی . حریره بادو رو خیلی دوست داری و اگر 20 تا قاشق هم بهت بدم همشو نوش جان می کنی دخملیه شکموی خودم. فکر کنم این ماه بیشتر وزن بگیری و لوپات گردتر شه.  الانم حسابی غذاتو خوردی و در خواب ناز با خرتوش موچولوت داری بازی می کنی.             ...
9 دی 1391

من دیگه می تونم بشینم

دخترم الان 1 هفتس به لطف خدا می تونی بشینی. وای که چقدر دوست داشتم این روزها رو ببینم . اوایل زیاد تعادل نداشتی اما الان راحت این کار رو انجام میدی و حسابی از نشستن لذت میبری . وقتی سبد اسباب بازی هاتو بهت میدم همشونو می ریزی بیرون و دوباره برشون میگردونی سر جاشون . حالا با بابا منتظر چهار دست و پا شدنتیم.     چه زیبا جلوی چشمامون قد می کشی و بزرگ میشی و هر روز یه توانایی به دست می اری .   خوشحالیم و خدا رو شکر میکنیم...............               ...
8 دی 1391

مارک عروسکامو می خورم اخه خیلی خوشمزه ان

    دختریه مامان نمی دونم چرا هر چی بهت می دم دنبال مارکش می گردی و تا اونو پیدا می کنی ، میذاریش تو دهنتو حسابی خیسش میکنی . امروز هم که تو تختت بودی نمی دونم چه جوری مارک تشکتو پیدا کردی و داشتی می خوردیش ....     ...
4 دی 1391

دل نوشته های مامان

دخترم الان که برات مینویسم درست 5 ماه و 20 روز و 7 ساعت و 50 دقیقه و 32 ثانیه از عمرت می گذره و من خوشحال تر از روز قبل و پر ذوق از گذر زمان برای بزرگ تر شدن تو. ازطرفی دلم میخواد کوچولو بمونی و اصلا بزرگ نشی چون شیرین ترین لحظه های عمرم رو در کودکی تو میبینم و از لحاظ دیگه هم دلم میخواد زودتر دستای کوچولوتو بگیرمو با هم تاتی تاتی کنیم و تو منو مامان صدا کنی و من از شادی شنیدن این کلمه از زبون تو  پرواز کنم اما زمان در حاله گذره و تو به زودی و خواست خدا منو به این ارزوم می رسونی ، به امید اون روزها.                       &n...
17 آذر 1391