لیلیا در اشپزخانه
از وقتی تونستی 4 دست و پا بری کل خونه رو خودت تنهایی می گردی و در حین گشتن شعر هم می خونی ده دهههه دددددددددد ادیشششش ... و یه ناخونکی هم به وسیله های خونه می زنی یا می شکونی یا پرت می کنی یا می خوریشون و در نهایت به مامان نگاه می کنی ببینی دعوات می کنه یا نه اما یه خنده و یه عزیزم تحویلت می ده مامان و تو دوباره به راهت ادامه می دی .
دیروز هم برای اولین بار خودتو از حال به اشپزخونه رسوندی و این بلا رو سر گلای مامان لیلا دراوردی ...
اینجا خوشحال بودی از اینکه بالاخره تونستی به اشپزخونه بیایی و کلی هم ذوق می کردی وروجک
و بعد متوجه گلونای مامانی شدی و دهههههه ادیشششششششش
با سرعت برق خودتو بهشون رسوندی
یه ذره نگاشون کردی و بعد ...
پر پر شون کردی ...
اما مامان زودی به داد گلاش رسید و بغلت کرد و شما هم شاکی شدی و زدی زیر گریه
اینم از اولین ورودت به اشپزخونه
قربونت برم تا می تونی شیطونی کن و همه جا رو به هم بریز
دوست دارییییمممممممممممممممم امید زندگیمون