بابا احسان
بابا احسان این چند روز خیلی سرش شلوغه و نارحت از اینکه چرا پیش دخترش نیست و روزی چند بار زنگ می زنه و حالتو می پرسه و می گه گوشی رو بزنم روی ایفون تا باهات حرف بزنه تو هم تا صداشو می شنوی کلی می خندی و جوابشو با خنده هات می دی
خیلی دوست داره تو وبلاگت برات بنویسه اما وقت نمیکنه عزیزم
من از طرفش برات می نویسم :
دخترم من به عشق تو زندگی دوبارمو شروع کردم
به عشق دیدن تو روز هامو شب می کنم هر چند که دوری از تو برام سخته
ای کاش می تونستم زودتر بیام خونه و باهات بازی کنم
تو همه زندگی منی و هیچ عشقی جای تو رو نمی گیره
وقتی منو می بینی و به نشانه ذوق دیدن من دستاتو می بری بالا و پایین و می خندی همه خستگی از یادم می ره
می دونم که نی نی ها باید زود بخوابن اما دلم نمیاد روزمو با ندیدن تو تموم کنم واسه همین مامانی شما رو بیدار نگه میداره تا 1 ساعت هم شده ببینمت و انرژِی بگیرم ازت
دوست دارم امیدواروم زودتر سختی ها تموم شه و دوباره روزای خوش سراغمون بیان
بابا احسان