لیلیا عبدالمالکیلیلیا عبدالمالکی، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

پرنده کوچک خوشبختی

شیر پسته خورون

چند روزه که مامی دندون عقلش درد می کنه اما به خاطر الودگی هوا و مشغله کاری بابا احسان مجبور بودم درد رو تحمل کنم تا دیروز که دیگه واقعا درد شدیدی گرفتم و بابایی زود از سرکارش اومد خونه تا منو ببره دکتر . برگشتنی یه شیر پسته برای من خرید من هم یه ذره بهت دادم . واییییییی. که چقدر خوشت اومد با اون چشای سیاهت نگام می کردی و هی می گفتی هه  هه هه ....یعنی بازم بده نزدیک 5 تا قاشق پر خوردی تا اینکه صدای بابایی دراومد و گفت بسه توش خامه داره شاید دل درد بگیره اما من یواشکی بهت می دادم . قربونت برم خیلی کیف می کردی وقتی می خوردی ای کاش سوپتم همین طوری می خوردی......    ...
20 دی 1391

من غذا نمی خورممممممممممم

           چند روزه که سرما خوردی و سرفه های شدید می کنی . قربونت برم خیلی قشنگ سرفه میکنی . تو این مدتم لب به غذا نزدی به خودم امید واری می دم که به خاطر مریضیته اما فکر کنم غذا به دهنت مزه نمیده . خیلی از این بابت ناراحتم می ترسم ..... خدا کنه زودتر به غذا خوردن بیفتی و من از نگرانی در بیام . بابا احسان هم مدام غصه می خوره که چرا دخترش غذا نمی خوره . دکتر گفته تا 1 هفته بهت هیچی به جز شیر خودم ندم شاید دوباره عزیز دلم سر به راه شه... حتی دیگه قطره مولتی و اهنتم از دهنت میریزی بیرون اما با کلی تلاش اونارو بهت میدم تا بخوری اگر تو این هفته غذا نخوری مجبورم با سرنگ بهت غذا بدم .. ناراحت نشو ..خوب ...
14 دی 1391

بالاخره موفق شدم بعد از 10 روز بهت غذا بدم

دختر زبل و با هوشم 10 روز بود که غذا نمی خوردی و ماما و بابا رو ناراحت و دل ازرده از بی میلیت به غذا . اما امروز به کمک خرما ، مارک عروسکات ، پستونک عزیزت و خندوندنت تونستم غنچه لباتو باز کنم و بهت سوپ بدم . زرده هم دادم . ماست و فرنی و پوره سیب زمینی هم خوردی . هورا هورا چه روز خوبی بود . کلی ماچ بارونت کردم و هر بار که چیزی میخوردی به بابایی زنگ میزدم و می گفتم تا اونم خوشحال کنیم . حالا نگران خس خس سینتم . صدات گرفته . امیدوارم مشکلی نباشه .     ...
14 دی 1391

سیب هم خوشمزس ها

امروز سیب خوردی ، سیب قرمزم    ... هورااااااااااا چقدرم دوست داشتی . شما که قاشق رو می دیدی گریه می کردی با ولع زیاد می خواستی قاشق رو قورت بدی عاشقتم*************************     ...
12 دی 1391

اولین برف در اولین زمستان

3 روز دیگه مونده تا 6 ماهگیت تموم شه یعنی نیم سالگیت فرشته من . بعد از چند روز بارش بارون امروز تو تهران اولین برف بارید البته تو این منطقه که ما هستیم همیشه زودتر از جاهای دیگه تهران برف میباره . چه خوب که امروز جمعه بود و من و تو و بابایی رفتیم فشم . اونجا برف بیشتری بود و خیلی هم سرد. عزیزم این اولین برفی بود که تو دیدی . وقتی پشت پنجره بردمت تا اونو ببینی ، چشمای خوشگلتو گرد کردی و زل زدی به آسمون و مثل همیشه تعجب کردی از این همه سفیدی.      امیدوارم 100 ساله شی و هر زمستون برف ببینی و لذت ببری. ...
10 دی 1391

نخستین بابا گفتن لیلیا...

سلام لیلیای عزیز .الان که دارم این مطالبو مینویسم توی کری یری ومامانی هم بهت حریره بادوم میده وتو هم داری آواز میخونی .امروز جمعه دهم آذر ماهه .بعداز ظهر یک ساعت خوابیدی و ما ناهار خوردیم و ساعت 4.30 همه با هم رفتیم بیرون خیابون صنایی .اونجا لباس نی نی میفروشن  .همه مغازه هارو گشتیم شما بغل بابا بودی هر کس شما رو میبینه چند دقیقه وامیسته ونگات میکنه وکلی ذوق میکنن .... به خاطر چهره خیلی زیبایی که داری ومثل فرشته ها میمونه ولباسای خیلی شیک وآنجنانی که مامانی برات میخره چشم همه رو برق میندازه  .خلاصه بگم برات نفسم .. خییییییلللییی جیگر شدی .. مامانی براتون چند تا لباس خوشگل خرید وبرگشتیم به سمت خونه .توی ماشین توو بغل مامانی بودی و...
10 دی 1391

اولین پست

    الان که دارم مینویسم در خواب نازی دخترم و هوا بارانیست . خیلی دوست داشتم یک وبلاگ برات درست کنم اما بلد نبودم اما امروز از دوستم یاد گرفتم ولی مدیریتشو زیاد بلد نیستم اما دارم سعی می کنم یاد بگیرم تا بتونم برات بهترین وبلاگ رو بسازم . ...
9 دی 1391