لیلیا عبدالمالکیلیلیا عبدالمالکی، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

پرنده کوچک خوشبختی

باز هم با هم رفتیم اتلیه

خیلی وقت بود که می خواستم دوباره ببرمت اتلیه اما منتظر بودم که نشستن یاد بگیری . بابایی هم سرش یه ذره شلوغ بود و دلش می خواست باهامون باشه تا بالاخره  21 بهمن ساعت 3 رفتیم .  وقتی از در رفتیم تو خاله که عکس ازت انداخته بود قبلا نشاختت ، وقتی بهش گفتم که لیلیا خانومی کلی تعجب کرد و گفت مثل نوزادیات ناز و خوشگلی بعدش بغلت کرد و تو هم زود باهاش دوست شدی ... 3 ساعت طول کشید تا خاله ازت عکس گرفت تو هم هر کاری دلت خواست کردی و همه جارو به هم ریختی اما خاله خیلی مهربونی می کرد حتی یک بار هم رو پتوشون جیش کردی اما باز خاله با مهربونی اونجا رو تمیز کرد . با همه دوست شده بودی و براشون می خندیدی ولی تا دوربین رو می دیدی اخمات می رفت تو...
6 اسفند 1391

شیرین کاری های زبل خانوم

  روز به روز شیرین تر می شی و کارای جدید یاد می گیری . راست میگن از 6 ماهگی به بعد بچه ها شیرین تر میشن مخصوصا که دختر باشه و به ویژه که اون دختر ناز شما باشی . چند روزه با هم تمرین 4 دست و پا می کنیم باهم اما زودی خسته می شی اما دوست داری وایسی و دیگه از صندلیت خوشت نمیاد و هی منو صدا میکنی که دددددددددددووو  دادو بیییییییییی گااااااااا یعنی منو ببر پیش میز می خوام دستمو بگیرم بهش وایسم خسته شدم از این صندلی اینجا نمی تونم خرابکاری کنم... قربون شیرین زبونیاتت   بابا احسان هم که تا کلید رو تو در می چرخونه از خنده واسش ریسه می ری و اونم از ذوقش با دست و روی نشسته میدووه تو رو بغل میالن 1 ماهی میشه که پستونکتو می...
19 بهمن 1391

شیر خشک بخور توپول شی

    این روزها خیلی نگرانت هستم . داری دندون در می اری و خوب غذا نمی خوری  و دائما بغل مامان می خوای باشی . یه کم لاغرتر شدی واسه همین گفتم بهت شیر خشک بدم شاید توپولی تر شی و مامان رو از نگرانی در بیاری . دیروز رفتیم با هم داروخانه و شیر خشک نان خریدیم من هم با کلی امید دادم شیشه رو دستت تا بخوری اما تا بوش به مماخت خورد شیشه رو پرت کردی کنار ............. فهمیدم که دوست نداری .......... اما امروز یه بار دیگه امتحان می کنم خدا کنه بخوری ...از دست تو دختر ناز و بلا    هر وز هم با هم تمرین 4 دست وپا می کنیم . قربونت برم زودی خسته میشی و بر میگردی نگام می کنی یعنی مامان بسه خشته شدم .. گییییییییییییی گیییییییی...
13 بهمن 1391

دست دستی

       شب پیش من و بابا احسان رو غافلگیر کردی . من داشتم برات تو بلاگت پست می ذاشتم و بابایی برات اواز می خوند که ناگهان متوجه شدیم لیلیا خانم داره یه کارایی می کنه . داشتی با اواز بابایی نی نای نای می کردی و دست دستی  می کردی اولش فکر کردیم یه حرکت بی معنیه اما بیشتر که دقت کردیم دیدیم بله اموزشهامون جواب داده . قربونت برررررررررررررررررم  کلی ذوق کردیمو دادو فریاد و ملچ و مولوچ ....... دوست داریم و مرسی که این لحظه های زیبا رو به من وبابا هدیه می کنی .   خدایا شکرت که این روزای شیرین رو میبینم .   ...
4 بهمن 1391

نوازش دستای تو منو به اتیش می کشه ...

  دومین ماه زمستون هم اومد . به به داریم به بهار نزدیک می شیم هورا  زیباترین روز های زندگیمو دارم می گذرونم . چند شبه با  دستای کوچولوت که می کشی به لبهام بیدارم می کنی و می گی اه اه اه ... یعنی من گشنمه مامانی بیدارشو اگرم دیر بشه لباتو نوچ می کنی و می گی مه مه مه ... یعنی زود باش مامانی چه نوازش لذت بخشی دوست دارم خودمو بزنم به خواب تا دوباره این کارو بکنی.   دیشب یه کار با مزه کردی کاملا زانوهاتو خم کردی و 4 دستو پا شدی اما زودی افتادی کلی ذوق کردمو جیغ زدم تو هم چشاتو گرد کرده بودی و فکر می کردی خول شده مامان ...         پرنسس لیلیا من ... خانم شیکه ...
1 بهمن 1391

7 ماهگی گلم تموم شد اما هنوز دندون نداره

    دیروز 7 ماهت تموم شد و رفتی تو 8 ماهگی . الان هم خوابی منم زودی اومدم تا از شیطونیات بنویسم . هنوز مرواریدای خوشگلت نمایان نشدن و من همچنان منتظرشونم دارم فکر می کنم اونا بیان رو لثه هات چه خوردنی می شی فندق من. تازگی ها گارد 4 دست و پا می گیری   اما به جای اینکه بری جلو عقب میری خودت هم می فهمی و کلی غر می زنی که چرا به اسباب بازی جلو روم نمی رسم . بابا احسان هم سخت مشغول کار حتی امروز هم که جمعست رفته . فردا هم قراره بریم تولد خاله راحله هورااااا خدا کنه مثل همیشه خانم باشی و گریه نکنی .  خیلی به من وابسته شدی حتی بغل بابایی هم که می ری دستتو طرف من دراز می کنی تا بغلت کنم منم که همونجا از ذوق اینکه بغلت...
29 دی 1391

حال و هوای این روزای خونه ما

بگذریم از اینکه چقدر خونه پر از انرژی شده ، از اینکه صدای خنده هات تو فضای ساکت و مرده خونمون می پیچه و به سکوت اجازه موندن نمی ده ، از اینکه شبا بدون شنیدن صدای نفسهات خوابمون نمی بره ، .... این روزای ما پر شده از تو  صبح لیلیا . ظهر لیلیا . عصر لیلیا . شب لیلیا لذت می برم از بودنت دخترممممممممممممم دیگه نمی دونم چی بگم ملوسک بعضی وقتا محکم تو بغلم فشارت می دم تو هم دردت می گیره و یه غر کوچولو می زنی. اخه خیلی شیرینی خودت که نمی دونی که طلا. هوا بازم کثیفه و سرد و من و تو همچنان در خانه . بهاری زودتر بیا من و دخترم کلی نقشه کشیدیم واسه روزای گرم و افتابی . می خوایم با هم بریم پارک ، تاپ بازی کنیم ، هوا خوری ، مامانی پیاده روی...
25 دی 1391