باز هم با هم رفتیم اتلیه
خیلی وقت بود که می خواستم دوباره ببرمت اتلیه اما منتظر بودم که نشستن یاد بگیری . بابایی هم سرش یه ذره شلوغ بود و دلش می خواست باهامون باشه تا بالاخره 21 بهمن ساعت 3 رفتیم . وقتی از در رفتیم تو خاله که عکس ازت انداخته بود قبلا نشاختت ، وقتی بهش گفتم که لیلیا خانومی کلی تعجب کرد و گفت مثل نوزادیات ناز و خوشگلی بعدش بغلت کرد و تو هم زود باهاش دوست شدی ... 3 ساعت طول کشید تا خاله ازت عکس گرفت تو هم هر کاری دلت خواست کردی و همه جارو به هم ریختی اما خاله خیلی مهربونی می کرد حتی یک بار هم رو پتوشون جیش کردی اما باز خاله با مهربونی اونجا رو تمیز کرد . با همه دوست شده بودی و براشون می خندیدی ولی تا دوربین رو می دیدی اخمات می رفت تو...